حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

گفتاری دلنشین از یک دوست..

پدر که باشی . سردت می شود و کت بر شانه ی پسر می اندازی. چهره ات خشن می شود و دلت دریایی. آرام نمی گیری تا تکه نانی نیاوری. پدر که باشی می خواهی ولی نمی شود, نمی شود که نمی شود. در بلندایی از شهرت مشت نشدن ها به زمین می کوبی. پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی, هرروز خم تر از دیروزجلوی آینه تمرین محکم ایستادن می کنی. پدر که باشی حساس می شوی به هر نگاه پر حسرت پسر به دنیا. خیره به دست های همیشه خالی ات , تمام وجود خود را محکوم آرزوهایش می کنی. پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی , پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی. پدر که باشی به جرم پدر بودنت ,حکم همیشه...
9 بهمن 1391

درد دل....

خدایـــــــــــــــــــــــــــا همه از تو می خواهند " ببخشی" ، اما من از تو می خواهم " بگیری" خستگــــــــــی، دلتنــــــــــــــــــــــــــگی، و غصـــــــــــــــه ها را از لحظه ، لحظه ی روزگار همه ی آنهایی که دوستشان دارم و حامی عزیززززززززززم! خیلی ساده ام آنقدر ساده که سادگی هم روی شانه ام سوار شده.... فقط خدا میداند چه در دلم میگذرد کس نمیداند بجز او...     ...
8 بهمن 1391

خطاب به همه ی انسانها...

آتشی که نمى سوزاند " ابراهیم " را و دریایى که غرق نمی کند " موسى " را کودکی که مادرش او را به دست موجهاى " نیل " می سپارد تا برسد به خانه ی تشنه به خونش دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد آیا هنوز هم نیاموختی ؟! ... که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ، " نمی توانند " پس به " تدبیرش " اعتماد کن به " حکمتش " دل بسپار به او " توکل " کن و به سمت او " قدمی بردار " تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ... ...
7 بهمن 1391

(لحظه های دونفره)من و حامی جون وبرف و....

با حامی جونم دوتایی رفتیم یک جای بسیار زیبا و پسرم اولین بارش برف را دید...کلی ذوق کرد وخندید...ازته دل شاد بود ومن هم دلخوش به همین شادیا... لحظه های ســــکوتم پر هیاهــــــــــو ترین دقایق زندگیم هستند ممـلو از آنچـه می خواهم بگویم و نـــــــــمی گویم...♥  وحال من  .... پیرمرد نی می زند و می گذرد دلم در نی ات پیرمرد دلم با نی ات مرا هم ببر... ...
7 بهمن 1391